((کابوسی که هرگز در ذهنم نمی میرد. شبی از شب های سال 1929 بود. کوچکترین خواهرم ایوون تازه به دنیا آمده بود. ما همه خواب بودیم.از خاطرم نمی رود که ناگهان چیزی مرا به بالا پرتاب کرد، چشم که باز کردم، خودم را در دنیایی از آ تش و دود دیدم. صدای تپانچه ها با فریاد آدم ها در هم آمیخته بود. هرج و مرج عجیبی بود، شعله های آتش همه جا زبانه می کشید، سفید ها به خانه ی ما حمله کرده بودند. پدرم دشنام گویان با تپانچه ی خود آنها را هدف قرار می داد. برای فرار از آن جهنم یکدیگر را روی زمین می انداختیم و از روی هم می گذشتیم. مادرم در حالی که نوزادش را در آغوش داشت، با آنکه شعله ها همه جا زبانه می کشید و جرقه های آتش به هرسو پراکنده می شد، از میان شعله ها گذشت تا قبل از فرو ریختن سقف فرزندش را نجات دهد. فراموش نمی کنم ما تمام آن شب را عریان و بی پناه، زیر طاق آسمان، گریان و وحشت زده سر کردیم. ماموران آتش نشانی و پلیس هم آمدند، اما ایستادند که تماشا کنند خانه تا کف می سوزد و تلی از خاکستر می شود))

ادامه مطلب

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ نویسی دانلود جزوه مشاور تبلیغات Chris Tanya Gandza مرجع مقالات رسمي لوازم آرايش یوزرنیم پسوردهای نود 32 شایان کامپیوتر